مجموعه حکایات خواندنی: پادزهر سموم

ابراهیم سندی چنین حکایت کند:

یکیاز ثقات که به اطراف بلاد چین رفته بود، چنان روایت می کرد که با طایفه [ای] درسفر چین رفیق بودم. روزی از روزها در وقت استوای آفتاب[1]، جرم خورشید از چشم ما غایب شد و عالم تاریک گشت و یکدیگر را نمی دیدیم. چون اهل چین آن حال را مشاهده کردند، به سجده افتادند و تا آفتاب پدید نشد و جهان روشن نگشت سر از سجده برنداشتند. چون سراز سجده برداشتند، از ایشان پرسیدم که سبب تاریک شدن عالم به طور ناگاه و سجده نمودن شما چه بود. گفتند: آنچه بر روی آفتاب پدید آمد،به آن عظمت خدای ایشان است و آنان بر خداوند خود سجده کردند.

چون اعتقاد ایشان معلوم شد، از صفت آن سؤال کردم، چنان تقریر کردند که او مرغی است به غایت بزرگ و باهیبت و مسکن آن بیابان های میا ن چین و بلاد زنج است. و در آن بیابان ها فیلان وحشی هستند که به هیچ طریق اهلی نمی شوند، طعام آن مرغ آن فیلان هستند. و آن حیوان را «ختو» گویند به طریق تعظیم؛ چنانچه خاتون و خان چنان است که گویی خاتون در اصل ختون بوده است درلغت ایشان که در لغت پارسی متداول شده است.

مؤلف گوید که اکثر این سخنان اصلی ندارد و آنچه دیده و شنیده شده که از بلاد چین، استخوانی شبیه به کلۀ مرغی آورند، سفید و سرخ حنایی رنگ و خالدار و از آن زهگیر می سازند و می گویند برای دفع سموم نافع است. [2]


[1]  استوای آفتاب: وقت ظهر رامی گویند.

[2]  ر.ک: مخزن الادویه.

منبع:کتاب حکایات اهل نظر نوشته دکتر اسماعیل ناظم 

خط مشی احیای سلامت در بازنشر مطالب مندرج در دیگر منابع 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

برای برقراری امکان تعامل با شما کاربر محترم خواهشمند است شماره همراه خود را در فیلد مربوطه وارد نمایید.شماره موبایل شما در سایت منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا