معرفی طبیبان: زکریا طیفوری
زکریا طیفوری
او از طبیبان بهنام زمان خود و طبیب فتح بن خاقان بود و خدمت افشین، سپهسالار خلیفه، می کرد. وی حکایتی نقل کرد و مسند ساخت آن را به احمد بن موسی المنجم، که وقتی احمد مذکور با جمعی از یاران در باغی از باغهای قُطرُبُل – و آن قریه ای از قرای بغداد و از متنزَّهات[1] مشهور عِراق است- به قصد تفرّج و عشرت واقع شدند و مجلسی آراسته می خوردند و می نوشیدند.
در اثناء حال، دوستی از بغداد برسید و در بقیّه طعام رفیق شد و ابتدا نمود به شُرب. و همین که قدحی چند بنوشید، بیفتاد و بمُرد و همگی از امر وی مدهوش بماندند. و نرسید به خاطر کسی از ایشان سببی خارج از طعام و شراب[2] که شاید در این امر باشد.
پس، خُمی راکه شراب ایشان از آن برداشته شده بود نگون کردند. افعی مردۀ آماسیده ای [3] در آن یافتند. این وقت، همگان را دهشت و حیرت افزون گردید، تا سه ساعت بر این بگذشت و دیدند که دیگر کسی را از ایشان اثر ضرری ظاهر نمی شود. دانستند که ایشان از گزند آفت سالم خواهند بود. پس، در جستجوی سبب سلامت خود شدند. به خاطرشان رسید که اوّل روز که داخل باغ شدند، هر یک از نوع سیبی که موسوم است به جُلُفت بسیار خوردند. همانا خوردن آن سیب سبب سلامت از آسیب خواهد بود. چون این قصّه به گوش یوحنّا، تلمیذ چهاربخت، رسید از استاد خود نقل کرد که او همواره می گفت:
در نواحی خراسان، سیب جُلُفت راحافظ حیات و دافع ممات از گزند افاعی و مارها می دانند.
آن سیب را در فصلش می چینند و در روغن گاو می اندازند و نگاه می دارند. و عندالحاجه، بدان معالجت می نمایند، مثل معالجت به تریاق. اینک اهل عَسکَرمُکرَم[4] نیز آن را استعمال می نمایند در گزیدن جرور[5]. و به این وسیله این خاصیت از وی دربِلاد عِراق ظاهر و آشکار گردیده، دوائی مقرّر شد در مقاومت سموم.[6] اللیس حکیم در کتابی که در خواص حیوانات نوشته آورده که (گوزن) هر گاه ماری را بخورد که از سمّ آن اندیشناک باشد، خود را به درخت سیب جُلُفت رساند و از آن بخورد تا سالم بماند.
***
امتحان داروفروشان
زکریا گوید: با افشین در لشکرگاه وی بودم وقتی که در مُحاربۀ بابک بود. پس، امر کرد که تُجّار و بازاریان لشکر را بشمارند که چند دکّان است. طوماری کردند و بر وی می خواندند تا رسیدند به موضع صیادله[7] و دوافروشان. این وقت مرا فرمود:
از زکریّا، این صیادله نزد من واجب تر است که متوجّه کار ایشان شویم. تو را باید که مباشر امتحان یکایک آنها شوی تا ناصح از غیر ناصح و متدیّن از نامتدیّن شناخته شود.
گفتم: خداوند امیر را ارجمند بدارد! یوسف لِقوۀ کیمیائی به خدمت مأمون مکرّر می رسید و در حضور وی خدمت می کرد. مأمون وی را گفت:
ای یوسف، هیچ حِرفَت مردم را مضرّتر از حرفت کیمیاگران نیست!
گفت:
بلی ای امیرالمؤمنین، صیدلانیکه هر کس هر چیز از ایشان طلبد، داشته یا نداشته، نامش شنیده یا نشنیده باشند البتّه، می گویند داریم و می دهند او را چیزی از آنها که دارد که این است آنچه تو می خواهی. اگر امیرالمؤمنین خواهد، نامی از نامها وضع فرماید و چند کس نز د صیادله فرستد تا مُسَمّی به آن اسم از ایشان بخرد. ظاهر می شود صدق آنچه بنده عرض می نماید.
مأمون گفت:
اسمی وضع کردم: «شفطیثا»[8].
و این لفظ نام قریه ای از قرای قریبه به بغداد بود. پس، جماعتی را بفرمود که بروند و از صیادله شفطیثا بخواهند. چون برفتند، هیچ یک نگفتند نمی شناسیم یا نداریم، بلکه قیمت گرفتند و چیزی از دکّان دادند که انی شفطیثا است. چون جماعت به خدمت مأمون باز آمدند، یکی پاره سنگی آورده بود و دیگری بذری از بذور، و دیگری پارچه چوبی و دیگری برگی و علی هذا القیاس.
این وقت، مأمون نَصح یوسف لِقوه پسندیده داشت.
زکریّا گوید:
ایامیرالمؤمنین!اگر موافق رأی شریف نماید، همین صیادله رابه مانند مأمون در امتحان اندازیم. پس، بفرمود افشین تا دفتری که اسامی طایفه ای از لشکر، که موسوم بودند به«اسروشنیّه»[9]، در آن ثبت می بود بیاوردند و قریب به بیست نام از آن نامهای نامعروف نامأنوس اختیار کرد و جماعتی رانزد صیادله فرستاد، تا ادویۀ موسومه به آن اسامی از ایشان بخواهند. چون جماعت برفتند، بعضی گفتند دوائی به این اسم نداریم و نمی شناسیم و نشنیده ایم. و بعضی دیگر، بی توقّف، قیمت گرفتند و چیزی از دکّان در عِوَض دادند.
پس، امر فرمود افشین تا همگی را حاضر گردانیدند و هر که از ایشان اعتراف کرده بود که دواهای به این اسامی نمی شناسیم، اذن داد که در معسکر[10]باشد و بواقی را اخراج فرمود. و منادیان بر این وجه ندا رسانیدند.
و او صورت حال به خدمت معتصم عرض و التماس ارسال جمعی از صیادله و متطبّبین صاحب دیانت نمود و نزد معتصم فعل او درجۀ استحسان یافت و مقرّر فرمود تا، بر طبق استدعای وی، جماعتی را از هر دو فریق به معسکر وی روانه کردند[11].
[1] جای مطلوب و دلگشا و زیبا.
[2] تنها علت مرگ رفیقشان را از غذا و شراب می دانستند.
[3] آماسیده: باد کرده، متورم شده.
[4] شهری در خوزستان که وجه تسمیه عسکر مکرم ان این است که حجاج عامل معروف بنی امیه در عراق یکی از سرکردگان عرب را به نام مکرم برای خاموش کردن فتنه ای به خوزستان گسیل داشت و سردار مزبور نزدیک خرابه های شهری که به فارسی رستم گواد نام داشت و اعراب آن را«رستاقباذ» نامیدند مستقر شد. و این مکان بعدها به عسکر مکرم، یعنی اردوگاه مکرم، معروف گردید. اکنون نام عسکر مکرم در نقشه ها دیده نمی شود ولی به جای آن خرابه های بندقیر است که در آنجا آب گرگر (مسرقان) به کارون می ریزد. در قرن چهارم هجری عسکر مکرم شهری بود بر دو جانب نهر مسرقان و جانب غربی آن بزرگتر بود و به وسیله دو جسر بزرگ که از قایقهای به هم بسته تعبیه شده بود به جانب دیگر اتصال داشت. شهر دارای بازاری باشکوه بود که با مسجد جامع ه دو در جانب غربی واقع بودند. آنان بی نصیب نمی ماند. حمدالله مستوفی گوید: «شاپور ذوالاکتاف تجدید عمارتش کرد وبرج شاپور خوانند بر دو جانب آب دو دانگه تستر نهاده است و در اول به لفظ لشکر خواندند و لشکرین طهمورث دیوبند ساخته، شهری بزرگ است، از همه ولایت خوزستان هوای آن خوشتر است». و در این شهر از ابریشم خام مقنعه و دستمال و پارچه می ساختند. (جغرافیای تاریخی در سرزمینهای خلافت شرقی ص 255 و 265). لغت نامه دهخدا.
[5] جرور: گزندگان، حیوانات گزنده.
[6] در حکایتی آمده است: گویند که میمونی را مار گزید و او مشرف بر هلاکت بود. میمونها جمع شده برگ خِروَع (بید انجیر) را آورده خاییده در دهن آن می کردند و آن، ثفل آن را می انداخت تا آنکه شفا یافت. و از این دریافتند که آب برگ خروع، تریاق سموم است. و همچنین اکثر چیزها از اکثر حیوانات نقل کرده اند و حکما و اطبّا از آنها انتقال نموده به انسان و به تکرار استعمال کیفیات و خواص و منافعی چند دریافت نموده، در کتب خود ضبط کرده اند. به نقل از مخزن الادویه.
[7] صیادله: دارو فروشان.
[8] شفطیثا، مزرعه ای نزدیک شهر بغداد بود.
[9] شهر اسروشنه که افشین فرماندار آن بوده است. نام شهری است از ماوراءالنهر. (جهانگیری) (برهان). شهری است از بناهای گشتاسب به ماوراءالنهر . (انجمن آرای ناصری). شهری بزرگ بین سمرقند و سیحون است.
[10] معسکر: لشکر گاه.
[11] تاریخ الحکمای قفطی، ص 263؛ عیون الانباء فی طبقات الاطبّاء، ج 1 [ترجمه] سید جعفر غضبان و دکتر محمود نجم آبادی، ص 306، 397 و 398.