معرفی طبیبان: بختیشوع سوم (فرزند جبرئیل)

بختیشوع سوم (فرزند جبرئیل).

بختیشوع، پس از مرگ جبرئیل، به جای پدر ریاست بیمارستان جندیشاپور را بر عهده گرفت، وی نیز به سمت طبیب خاص خلیفه به بغداد فراخوانده شد و رئیس پزشکان دربار گردید.

او زمان خلافت مأمون،معتصم، واثق، متوکل، منتصر، مستعین، معتز و مهتدی را درک کرد، اما دوران حشمت و جلال فوق العاده اش در دوران معتصم و متوکل (227 – 242 ق\ 811-848 م) بود.

ابن ابی اصیبعه در مورد و شرحی بسیار مفصل در کتاب خود آورده است که خلاصه آن چنین است:

   وی سریای الاصل و مردی جلیل القدر بود که در عظمت و جمال و مال هیچ یک از اطبّای زمان مقام وی رانداشتند و از حیث لباس و فرش و اثاث البیت و … آن به مانند متوکل عباسی بود.

 

در دربار مأمون

بختیشوع طبیبی حاذق و مشفقی صادق بود و مرتب به خدمت مأمون می رسید. روزگار بر این منوال می گذشت تا یکی از بنی هاشم که از دوستان نزدیک مأمون بود دچار اسهال شد مأمون بدان دوست دلبستگی تمام داشت.

بختیشوع را بفرستاد تا معالجت او بکند. او بر پای خاست و جان بر میان بست از جهت مأمون، و به انواع معالجت کرد، هیچ سود نداشت و از نوادر معالجت آنچه یاد داشت بکرد، البته فایدت نکرد و کار از دست بشد[1] و از مأمون خجل می بود. و مأمون به جای آورد که بختیشوع خجل می ماند. گفت:

 یا بختیشوع! خجل مباش، تو جهت خویش و بندگی خویش به جای آوردی، مگرخدای عزّ و جلّ نمی خواهد، به قضا رضا ده که ما دادیم.

بختیشوع چون مأمون رامأیوس دید، گفت:

 یک معالجت دیگر مانده است. به اقبال امیرالمؤمنین بکنم، اگر چه مخاطره است، اما باشد که باری تعالی راست آرد.

وبیمار هر روز پنجاه شصت بار می نشست. پس مسهل بساخت و به بیمار داد. آن روز که مسهل خورد زیادت شد. دیگر روز، باز ایستاد. اطبّا از او سؤال کردند:

این چه مخاطره بود که تو کردی؟

جواب داد که:

مادّت این اسهال از دماغ بود[2] و تا از دماغ فرو نیامدی این اسهال منقطع نگشتی. و من ترسیدم که اگر مسهل دهم نیاید، که قوت به اسهال وفا نکند. چون دل بر گرفتند[3] گفتم: آخر درمسهل امید است و در نادادن هیچ امید نه. بدادم و توکل بر خدای کردم که او تواناست. و باری تعالی توفیق داد و نیکو شد و قیاس درست آمد، زیرا که در مسهل نادان مرگ متوقّع بود و در مسهل دادن مرگ و زندگانی هردو متوقّع بود، مسهل دادن اولی تر دیدم.

در دربار واثق بالله

ابن ابی اصیبعه می نویسد: چون خلافت بر واثق قرار گرفت، محمّد بن عبدالملک زیّات و ابن ابی داود بر بختیشوع مذکور، از رهگذر اعتبار تمام و نام بلند و اشتهار به دانشمندی و سماحت، حسد می بردند و با او معادات می ورزیدند و پیوسته واثق رابروی می شورانیدند، تا حکم کرد بر اخراج او به جندیسابور و جمله اموال او باز گرفت. اتّفاقاً، واثق رامرض استسقا[4] عارض شد و کار به دشواری انجامید. اضطراراً، کس به احضار بُختیشوع روان کرد و پیش از رسیدن او واثق وفات یافت و متوکّل بر جای او بنشست.

 

در دربار متوکل

این وقت، حال بُختیشوع به صلاح باز آمد و روز به روز روی در تزاید نهاد تا در جلالت قدر و علوّ منزلت و عظم شأن و حُسن حال و کثرت مال به جائی رسید که در لباس و زیّ و استعمال طیب و خرج بسیار و سِعَت کار در مرتبه خلفا و اولاد خلفا می زیست.

کم کم مقام و مرتبه وی نزد متوکل، خلیفه جدید، ارجمند گردید تا حدی که متوکل عباسی، با آن همه سفاکی و ستمگری که هیچ کس را یارای مخالفت با وی نبود، دربرابر بختیشوع ساکت می ماند. وی درخدمت خلیفه بسیار محترم و معزز بود.

روزی، بختیشوع درمجلس خلیفه درکنارش نشسته بود. صحبت از بیماریهای سوداوی شد. سخن بدین جا رسید که وقتی سودا به مزاج بیمار غلبه کند، طبیب حکم به جنون وی کند و قاضی شرع دست و پای او رابه زنجیر ببندد و قَیِّم بر او گمارد. متوکل عباسی، ضمن صحبت، دراعۀ[5] بختیشوع را می کشید تا به محل بند ازار[6]رسید و آن را پاره کرد و خود نمی دانست چه می کند. بختیشوع نیز شرم داشت که مطلبی گوید. متوکل از بختیشوع پرسید:

شما اطبّا چه وقت و با دیدن چه علامتی حکم بر جنون بیماری سودائی می کنید؟

بختیشوع در جواب گفت:

آن گاه که یک بیمار سودائی دراعه طبیب خود را تا بند ازار پاره کند.

***

قفطی گوید: فرزند متوکل عباسی، معتز، بیمار شد تا آنجا که میل و رغبت به غذا نداشت. متوکل از این ماجرا بسیار غمگین و افسرده شد. به گاه درمان، میان معتز و بختیشوع مشاجره ای در گرفت. معتز دست در آستین جبه بختیشوع کرد و آن خلعت را چیز گرانبهایی یافت و گفت:

عجب شیء نفیس و نیکویی است این جبه!

بختیشوع گفت:

ای مولای من! این جبه مثل و مانند ندارد، اگر دو سیب بخوری این جبه را به تو می دهم.

معتز قبول کرد و دو سیب خورد. آنگاه بختیشوع گفت:

یا جبه جامه ای نیز هست و جامه ای دارم که برادر این جبه است. اگر یک پیاله سکنجبین بخوری، آن را نیز به تو خواهم داد.

معتز قبول کرد و به همین قدر، طبیعت در کار آمد و معتزّ از آن علّت برَست و متوکّل همواره بُختیشوع را بر این فعل شکر می گفت و معتقد وی می بود.[7] اما این عقیده دیر نپایید که متزلزل گشت، زیرا بختیشوع به دلیل وجاهت عامه، زیادی مال و ثروت، خوش رفتاری و خوشرویی، و خرج و انفاق مال به جایی رسیده بود که خلیفه به وی حسادت می ورزید.

موقعیت بختیشوع

بختیشوع در شهر بغداد خانه ای فراخ داشت. همه کس، از بزرگ و کوچک، از مال او بهره مند بودند و هر کس نزد وی می آمد یک قوطی بخور همراهِ یک بسته زغال به وی هدیه می داد. این گونه هدیه دادن از شهر جندیشاپور برای وی مانده بود که با آن فضای اطاقها و خانه را معطر می کردند.

آورده اند که متوکّل روزی او را گفت:

ما رابه میهمانی دعوت کن.

گفت:

نَعَم و کرامهً

پس طرح ضیافتی انداخت و ایّام تابستان بود. نقل کرده اند که از اسباب تجمّل و ثروت و از مبلغ و مقدار انفاق در آن ضیافت، متوکّل و جمیع حاضران در شگفت و عجب بماندند و به نظر متوکّل بسیار در آمد و از وی در دل گرفت. بعد از مضی اندک مدّتی، او را مأخوذ گرانید و مالی بسیار از وی بستد.

گویند از جامه خانۀ وی هزار زیر جامه برآمد همگی با بند ابریشمین و حُسیَن بن مخلّد را بفرمود تا خزائن او رامُهر کرده آنچه شایسته بود به خانۀ خلیفه فرستاد و قدر بسیاری از آن بفروخت. هنوز قدری خطیر از هیمه و زغال و نبیذ بر جای بود. حسین آنها رابه شش هزار دینار برای خود بخرید.

آورده اند که او از بعض آن ها دوازده هزار دینار نقد کرد. و «حمدون» این سخت به عرض خلیفه رسانید و گفت بعد از فروختن دوازده هزار دینار، آنچه باقی مانده، به شش هزار دینار قبول دارم. خلیفه اجابت کرد و تتمّه رابه او دادند و او آن تتمّه را به زیاده از ضعف[8] شش هزار دینار فروخت. و این در سنۀ اربع و اربعین و مأتین (244) واقع شد.[9]

از آن پس، بختشیوع زندگی بسیار پر آشوبی داشت تا دوران منتصر و مهتدی که مجدداً به مقام پیشین خود بازگشت.

ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر فی الجواهر می نویسد: بختیشیوع در یکی از اعیاد نوروز، در ان زمان که مورد خشم متوکل بود، نزد وی آمد و خلیفه از بختیشوع پرسید: طبیب، امروز چه می بینی؟ بختیشوع گفت:

مثل من که قدر و منزلتی ندارم، به مانند گدایانی است که جداگانه به جایی نمی روند و پیوسته به دنبال اشخاص می باشند.

آنگاه دست در جیب کرد و جعبه کوچکی از چوب آبنوس که طلا کاری شده و در پارچه حریر سبزی پیچیده بود درآورد و آن را باز کرد. در آن، قاشقی از الماس گذارده بود که تلألؤ زیادی داشت و آن را به متوکل داد. متوکل سؤال کرد:

این را از کجا آورده ای؟

بختیشوع در پاسخ گفت؟

از مردم کریم و بزرگ و یادگار پدر می باشد[10].

و بعد از آن که وفات یافت، از وی پسری عبیدالله نام و سه دختر بماند و همواره وزرا ایشان را به اموال مطالبه می نمودند[11].

 


[1]  کاری از دست او برنیامد.

[2]  منشاء بیماری وی از مغز است.

[3]  چون اطرافیان بیمار (از جمله مامون) از بهبودی او نومید شدند.

[4]  مستسقی و استسقا: کسی که بیماری استسقا دارد. بیماری ای که در آن زیر شکم آب یا باد می آورد.

[5]  دُراعه: جامه ای دراز که زاهدان و شیوخ پوشند، بالا پوش فراخ، جبّه.

[6]  ازار: شلوار.

[7]  ر. ک: تاریخ طب در ایران از ظهور اسلام تا حمله مغول، ص 216- 217؛ تاریخ الحکمای قفطی ، ص 145.

[8]  ضعف: دو برابر.

[9]  ر.ک: تاریخ طب در ایران از ظهور اسلام تا حمله مغول، پاورقی ص 58-59.

[10]  ر. ک: تاریخ طب در ایران از ظهور اسلام تا حمله مغول، ص 220- 221.

[11]  تاریخ الحکمای قفطی ، ص 145.

گردآوری: هیات تحریریه احیای سلامت

 


خط مشی احیای سلامت در بازنشر مطالب مندرج در دیگر منابع 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

برای برقراری امکان تعامل با شما کاربر محترم خواهشمند است شماره همراه خود را در فیلد مربوطه وارد نمایید.شماره موبایل شما در سایت منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا