معرفی طبیبان: حنین بن اسحاق
حنین بن اسحاق
اسحق، والد حنین، صیدلانی و گیاه فروش بوده، از اهل حیره و از قوم عباد. چون حُنَین به سنّ تمییز رسید و ذوق علم در وی بِه دید آمد، به بغداد رفت و به مجلس درس یوحنّا بن ماسویه حاضر شد و به خدمت و قرائت درس، به جهدی تمام، اشتغال داشت. و حُنین از وی سؤالاتی کردی، چنان که بسا روی دادی که یوحنّا از عهدۀ جواب دشوار بیرون آمدی. روزی از وی سؤالی کرد، یوحنّا خشمناک گشت و او را گفت:
اهل حیره رابا طبّ چه نسبت؟ بر تو باد که بر سر راه ها نشینی و با فروختن فلوس[1] درآمد یابی!
و بفرمود تا او را از خانه بیرون کردند و یوحنّا اقدام بر این کار از آن کرد که از اهل جندیشابور بود و ایشان را اعتقاد آنکه اهل این علوم ایشان اند و نمی خواهند از اولاد و جنس خود به دیگری سرایت کند.
خلاصه، حنین گریان بیرون آمد و سالها گذشت و بر کسی معلوم نبود که حُنین کجاست و به چه کاری دست می یازد تا یوسفِ طبیب از سرّ وی آگاهی یافت و چنین حکایت کرد:
روزی نزد اسحاق بن حسین بودم. مردی را دیدم که موی سرش از درازی روی او را فرو پوشیده. می گذشت و شعری به زبان رومی از «اومیرسِ» شاعر می خواند. آواز او به گوش من شبیه آواز پسری آمد که می شناختم او را. بانگی بر وی زدم. جواب داد. و همان پسر بود! از حال وی استفسار کردم. همین قدر گفت:
یوحنّای قحبه زاده را گُمان آنکه مُحال است که عِبادی[2] علم تواند آموخت! و من از دین نصرانیّت بری گردم، اگر راضی شوم به تعلّم طبّ[3] تا محکم سازم لسان یونانی را. و از تو التماس می کنم که خبر پوشیده داری!
باری، مدّت سه سال بر ای بگذشت و اصلاً به او برنخوردم تا روزی به نزد جبرئیل بن بُختیشوع برفتم. حُنین را دیدم که آنجاست و ترجمه کرده کتابی را از کتبتشریح جالینوس و جبرئیل از روی تعظیم و تبجیل[4]با وی خطاب می کند!
این معنی، درنظر من به غایت عظیم نمود، چنانکه جبرئیل آن را از من دریافت و گفت:
این تکریم از من، درباره این جوان بسیار مشمر. به خدای قسم! اگر عمر یابد، سرجیس[5]را فضیحت گرداند!
پس، حُنین بیرون رفت و بر عقب او من بیرون آمدم. دیدم بر سر راه انتظار من می برد. چون برسیدم، گفت:
پیش از این، التماس کرده بودم که خبر من آشکار نسازی. اکنون، التماس دارم که آنچه ازابی عیسی، جبرئیل درباره من شنیدی، ظاهر گردانی برای یوحنّا!
گفتم: چُنین کنم. بگویم با وی آنچه درمدح تو از جبرئیل شنیدم.
چون این بگفتم، بیرون آورد از آستین خود نسخه ای و گفت:
این ار به یوحنّا بده و چون ببیند از آن اعجاب کند، بگوی که عمل حُنَین است.
پس، نزد یوحنّا شدم و چون فصلی چند از آن نسخه که موسوم بود به جوامع مطالعه کرد، تعجّبی بسیار کرد و گفت:
- پنداری درعصر ما از خدای سبحانه و تعالی به کسی وحی می رسد!
- چگونه است این؟
- این ترجمه نیست، مگر عمل کسی که مؤیّد باشد به روح القدس!
- این عمل حُنَین بن اسحاق است، همان کس که از مجلس خود بیرونش کردی! و فرموده بودی که به فلوس فروسی نشیند!
و نقل کردم آنچه شنیده بدم دربارۀ او از جبرئیل.
پس، یوحنّا متحیّر بماند و از من درخواست نمود که میان ایشان اصلاح کنم. چنان کردم. و بعد از این، یوحنّا دربارۀ و احسان و افضال همواره مبذول داشتی و روز به روز کار وی قوّت می گرفت و درنقول و تفاسیر، امور عجیبه از وی ظاهر می شد تا گردید منبع علوم و معدن فضایل.
چون ذکر او در میان اطبّا نشریافت و خبر او به خلیفه رسید، امر با احضار او صادر گردید و اِقطاعی[6] گرامی و خانه ای سزاوار برای وی مقرّر کرد. و مدّتی، خلیفه علوم ازوی می شنید، امّا عمل به قول او و استعمال دوای او بی مشورت دیگران نکردی و می خواست که امتحان او کرده باشد تا ظنّ آنکه مبادا مَلک روم به حیله او را برقصد خلیفه انگیخته باشد، ارتفاع یابد.
گویند: روزی او را طلبید و اولاً، خلعت گرانبها و توقیع اقطاعی مشتمل بر پنجاه هزاردرهم عطا فرمود. و حُنَین مراسم شکر ودعا و ثنا به جا آورد. بعد از این جریان، خلیفه به گونه ای از سخن اظهار فرمود:
مرا دشمنی است و می خواهم دفع او به دوائی قاتل نمایم. باید که تدبیر چُنین دوائی کنی و نباید که این امر فاش و آشکار گردد!بلکه در اِخفاء و اِسرار آن کمال مبالغت باید کرد!
حُنَین گفت:
ای امیرالمؤمنین ، هرگز تعلّم چُنین نکرده ام و نیاموخته ام و نمی شناسم مگر این ادویه نافعه را. و هرگز در ضمیرم خطور نکرده بود که امیرالمؤمنین چنین خدمتی خواهد فرمود! اکنون که امیرالمؤمنین می خواهد، رخصت فرماید بنده را برود و تعلّم نماید آن را که امیرالمؤمنین می فرماید!
خلیفه دیگر بار در ترغیبات[7] افزود، و ترهیبات[8]با آن برآمیخت. و از حُنَین به غیر مثل جواب اوّل ظاهر نمی شد.
پس، خلیفه فرمان داد تا ویرا در بعضی از قِلاع[9] محبوس گردانیدند کسان بر وی موکّل گردانید تا وقتا وقت، خبر او رسانیدی. و مدّت یک سال در آن محبس بماند و همۀ اوقات صرف نقل و تفسیر و تصنیف کردی و پروای[10] آن حبس و مشقّت از وی ظاهر نگشتی. و چون سال برآمد، خلیفه دیگر باره به احضار او فرمان داد و اموال گرامی طرفی، و آلات شکنجه و تعذیبات طرفی، درنظر او بنهاد و همان تکلیف سابق اعاده فرمود و گفت:
مقصود به دیر کشید. و لابُدّ اجابت آنچه خواسته ام باید کرد که این اموال و اضعاف[11] آن تو را خواهد بود و اگر بر امتناع اصرار خواهی کرد، این عقوبات خواهی کشید و عاقبت به قتل تو خواهد انجامید!
دیگر باره حنین عرض کرد:
ای امیرالمؤمنین، سخن همان است که عرض کرده ام. و مرا معرفت به آنچه مقصود امیرالمؤمنین است حاصل نیست و تعلّم آن نکرده ام. و جز در تعلّم اشیای نافعه کوشش ننموده ام!
باز خلیفه گفت:
- درقتل خود سعی می کنی؟ امر به قتل تو می کنم!
- یاامیرالمؤمنین، مرا پروردگاری است که در موقف اعظم[12] بازخواست حقّ من را خواهد کرد. پس، اگر امیرالمؤمنین اختیار آن خواهد فرمود که بر نفس خویشتن ظلم فرماید، اختیار او راست!
این وقت، خلیفه تبسّم نمود و گفت:
ای حُنین، خوش باش و از جانب ما خاطر جمع دار که مقصود ما از آنچه کردیم امتحان تو بود! زیرا که ما را حذر و احتراس از کید ملوک باید داشت. خواستیم که از جانب تو ما را اطمینان و وثوق حاصل آید تا به علوم تو منتفع توانیم شد.
حُنَین زمین ببوسید و لوازم شکر و سپاس به تقدیم رسانید. خلیفه گفت:
- یا حنین! دیدی که در هر یک از حالتَین مثوبت و عقوبت آثار صدق ظاهر بود؟ چه مانع شد تو را از اجابت مطلوب؟
- دو چیز یا امیرالمؤمنین؛ اوّل دینداری، زیرا که بِنای دین ما بر استعمال خیر و نیکی و احسان است با عدا و دشمنان، چه رسد جای اصدقا و دوستان! و دیگر مقتضای صناعت که تحرّز است[13] از اضرار به ابنای جنس، زیرا که وضع صناعت طب برای منفعت بنی نوع و معالجت ایشان است. با این حال عهدی مؤکّد به اَیمان مغلّظه[14] از استادان دررقاب شاگردان – خلفاً عن سلف- شده که هرگز توصیف ادویه قتّاله ننمایند.[15] لاجرم، تا مخالفت این دو امر شریف نکرده باشم، دل بر هلاک نهادم و دانستم که خداوند، جلّ شأنه، اجر بذل نفس در طاعت او ضایع نخواهد کرد.
پس خلیفه بپسندید و گفت:
بزرگ و جلیل است دو شرعی که مرعی داشتی[16]!
و از اموال حزیله و خلاع[17] فاخره بر وی ریخته شد آنچه چون بیرون رفت از آنجا، گردیده بود بهترین مردمان از روی حال ومال و حرمت و جاه!
پس، نیکو در نگر ثمرۀ دینداری و دانشمندی را که چه شیرین و چقدر خوش نماست! خدای عزّوجلّ ما را و تو را از شاکرین این دو نعمت و ثواب یافتگان این دو طاعت گرداناد![18]
***
ابن ابی اصیبعه در احوال وی، درزمان بعد از خلافت مأمون، چنین می گوید: پس از آنکه حنین مورد غضب و خشم متوکل قرار گرفت، خلیفه دستور قتل حنین را صادر کرد؛ ولی بر اثر بیماری سختی که بر وی عارض گردید، دستور به احضار وی داد. حنین حاضر شد و راه درمان را بیان کرد. خلیفه گفت:
حنین، مرا ببخش از آنچه که من با تو کردم و مرا حلال کن! شفیع تو بسیار قوی و بزرگ است.
سپس، خلیفه رو به اطبّا کرد وگفت:
هر چه او گوید گوش دهید و اطاعت کنید؛ چون دیشب، در خواب مسیح (ع) را دیدم با مردی درلباسهای فاخر که در پی مسیح بود. به او گفتم: این شخص کیست؟ جواب داد: او حنین بن اسحاق است.
آنگاه، خلیفه از حنین پوزش خواست و خلیفه دانست که شفیع او کیست. خلیفه دستور داد تا همه اطبّا بروند و حنین به درمان بپردازد و در مقام خود بماند و به اطبّا دستور داد آنها که دیشب اینجا بودند و مرا تحریک به قتل حنین کردند، هریک ده هزار درهم برای حنین بفرستند و خود نیز معادل آن پولها بر آن اضافه کرد که همگی آنها دویست هزار درهم شد و به حنین داد.
آنگاه که خلیفه بهبود یافت، به حنین گفت:
هر چه می خواهی به تو می بخشم.
سپس، سه خانه از خانه های خود را که در آن سکونت نکرده بود، پاک و پاکیزه کرد با اثاث ولوازم و کتاب بدو بخشید و سند آنها را امضا کرد. همچنین، خلیفه دستور داد ماهانه پانزده هزار درهم به وی بدهند و بهترین قاطرهای طویله اش و سه غلام رومی با آنها فرستاد و حقوق عقب افتاده اش رانیز به وی بخشید. خلاصه آنکه حنین نزد خلیفه تقرب بسیاری یافت.[19]
ترجمه کتب
علت آنکه مأمون به ترجمه کتب علمی فلسفی و طبی از یونانی همت گماشت، به قول ابن ابی اصیبعه، این بود که شبی مأمون در خواب پیرمرد بسیار خوش قیافه ای رادید که بر منبر نشسته و می گوید:
من ارسطو طالیس هستم.
خلیفه از خواب بیدار شد و پرسید:
ارسطوطالیس کیست؟
به وی گفتند از حکمای یونان است.
مأمون حنین را خواست تا به ترجمه کتب یونانی بپردازد. مأمون حنین را برای ترجمه و نقل علوم یونانی مأمور کرد که عده ای از مترجمان زیرنظر وی به کار مشغول بودند. علاوه بر آن، بین مأمون و امپراطوران روم مکاتباتی برقرار بود. مأمون شرحی برای امپراطور روم نوشت و از او اجازه خواست قسمتی از کتابهای قدیمی که در خزانه روم موجود بود استنساخ و ترجمه گردد. پادشاه روم ابتدا امتناع کرد، ولی بعد قبول کرد. مأمون عده ای از دانشمندان وقت مانند حجاج بن مطر، ابن بطریق، و سلم- صاحب بیت الحکمه – را انتخاب کرد و بعضی گویند با این عده یوحنا بن ماسویه نیز همراه بود.[20]
می گویند مأمون در برابر آنچه که حنین ترجمه می کرد، هم وزن آن کتابها به او طال می داد؛ بدین معنی که در یک کفه ترازو ترجمه ها و در کفه دیگر طلا را می گذارد و به حنین می داد. حنین علاوه بر آنکه برای مأمون ترجمه هایی کرده، بر حسب معرفی جبرئیل برای بنی موسی (بنی شاکر) که دوستداران علم بودند، ترجمه هایی از کتب یونانی نیز کرده است، ولی این ترجمه ها بیشتر از کتب فلسفی و منطقی هستند.[21]
ابن ابی اصیبعه گوید: کتابهای زیادی دیده ام که تعدادی از آنها شخصاً داشتم به خط ازرق، منشی حنین، روی کاغذ ضخیم که حروف آن درشت و در سطرخا فاصله زیادی داشت وبه قطع بغدادی بود. مقصود حنین از این روش کتابت آن بود که قطر کتاب را بزرگ جلوه دهد و وزن آن هم سنگین شود تا بهای آن را زیاد گیرد و به عمد این کاغذها را ضخیم انتخاب می کرد تا ماندگاری کتاب افزایش یابد.[22]
وفات حنین
حنین از شدّت غم وفات یافت. سبب آنکه متوکّل روزی بیرون آمد و در حال خمار ومستی بود و بر جای خود نشست. بعد از زمانی، تابش آفتاب بدان جا برسید. طیفوری نصرانی (کاتب) و حُنَین بن اسحاق – هر دو حاضر بودند.
طیفوری گفت:
ای امیرالمؤمنین، آفتاب مضرّ است به خمار!
حنین گفت:
آفتاب مضرّ نیست به خمار.
متوکّل در مقام تحقیق به سخن آمد. حنین گفت:
ای امیرالمؤمنین، خمار حالت مخمور است، یعنی نباید گفت آفتاب مضّر است به خمار. حقّ عبارت آن است که گویند آفتاب مضّر است به مخمور.
پس، متوکّل حُنَین را بستود و گفت:
حُنَین از علم طبایع الفاظ و تحدید معانی[23] فرا گرفته است آنچه فضل او بدان از نُظَرای وی ممتاز است.
طیفوری ملزم شد[24].
روزی دیگر، اتّفاق افتاد که حنین بیرون آورد از کتابهای خود کتابی مشتمل بر تصویر حضرت مسیح، علیه السّلام، بر حال مصلوبیّت، و جماعتی حوالی وی درآمده. طیفوری فرصت جسته حُنین را گفت:
- این جماعت مسیح را مصلوب نموده اند؟
- بلی.
- بُصاق افکن[25] بر ایشان.
- نمی کنم، زیرا که حقیقتاً اینان مسیح را به صلیب نکشیده اند، بلکه اینها صورتی چند بیش نیستند.
پس، طیفوری حاضران را بر جواب وی گُواه گرفت و به متوکّل عرض و استدعا نمود که رخصت دهد تا جاثلیق، در این باب به مقتضای دین نصرانیّت حکم نماید. بعد از رخصت، فرستاد و از جاثلیق و اساقِفه از حکم آنچه حُنَین گفته بود سؤال نمود. ایشان حکم به وجوب لعن وی نمودند. پس مجمعی از نصاری فراهم آمدند وی را هفتاد لعن نمودند و زنّار وی ببریدند[26]. این وقت، متوکّل بفرمود که بعد از این، دوائی که از نزد حُنین آورند، مادام که طیفوری ملاحظه نکرده باشد، به حضرنبرند؛ و اگر مرکّب باشد،[27] در حضور طیفوری ترکیب کرده باشد.
حُنین ، بعد از این واقعه، به خانه بازگشت و در همان شب وفات یافت. وی دارای فرزندی به نام اسحاق بود که در گیاه شناسی بسیار تبحر داشت.[28]
[1] فلوس: دارویی که به عنوان مسهل استفاده می کردند.
[2] عبادی: منسوب به عباد.
[3] بی دین باشم اگر تنها به آموختن علم طب راضی شوم.
[4] تبجیل: بزرگ داشتن، احترام گذاشتن.
[5] سرجیس: عالِمی بود از اهل «رأس العین»، استاد درنقل علوم یونانیّین به لغت سریانی.
[6] چیزی را از خود بریدن و به کسی دادن، بخشیدن ملک یا قطعه زمین به کسی که از درآمد آن زندگانی کند.
[7] ترغیبات: اموری که شخص راتشویق به کاری کند، مثل وعده به هدیه دادن.
[8] ترهیبات: ترساندن، تهدید کردن.
[9] قلاع: جمع قلعه.
[10] پروا: ترس.
[11] اضعاف: چند برابر.
[12] در جایگاه بزرگ و ارجمند. منظور قیامت است.
[13] تحرز: جلوگیری کردن، پرهیز کردن.
[14] ایمان مغلظه: قسمهای بزرگ، کسی را به امر مقدسی قسم دادن تا به عهدی پایبند بماند.
[15] ادویه قتاله: داروهای سمی که سبب قتل می شود.
[16] مرعی داشتی: رعایت کردی.
[17] خلاع: جمع خلعت. لباسهای زردوزی شده.
[18] تاریخ الحکمای قفطی، ص244؛ تاریخ طب در ایران از ظهور اسلام تا حمله مغول، ص 238 -240 و ص 242 و 243.
[19] تاریخ طب در ایران از ظهوراسلام تا حمله مغول، ص 244 و 245.
[20] تاریخ طب در ایران از ظهور اسلام تا حمله مغول، ص 241.
[21] همان، ص 242.
[22] همان، ص 245.
[23] تحدید معانی: تعریف کردن معانی، معین و مشخص کرد معانی.
[24] .ملزم شد: قبول کرد، تسلیم شد.
[25] بصاق افکن: تف کن.
[26] زنار ببریدند: زنار گردنبندی است که در آن صلیب را آویزان می کنند و اگر آن را از گردن یک مسیحی ببرند به این معناست که وی از دین بیرون آمده و کافر است.
[27] منظور داروهایی است که از چند ماده تشکیل شده است.
[28] تاریخ الحکمای قفطی، ص 237.